تو

تو

شنبه 2 مرداد 1400
12:4
SHAHAB

یه روزی اینجا خیلی دربارت نوشتم، درباره تویی که اون روز حتی یه خط از احساسم به خودت رو نمیدونستی، 

عمیقا تلاش میکردم بهترین واژه‌ها رو پیدا کنم برای بیان دردی که درونمه و این درد از دوست داشتن، از زیادی دوست داشتن تو نبود.. از ناتوانی من برای بیان کردنش بود. منی که سال‌ها کنار تو زندگی کرده و بزرگ شده بودم، منی که بعنوان قل تو خطاب میشدم بخاطر شباهتامون .. بیشتر از هرچیزی بیان اون حس برام سخت بود، چون میترسیدم اگر بگم دوستانه و رفیقانه نیست و فراتر رفتم تو ناراحت شی و دلت بشکنه. سکوت من بخاطر همین بوده شاید، شایدم من زیادی ترسو بودم .. ترس از دست دادن، ترس از دیگه نبودنت، ترس دلخور کردنت و ترس دیگه ندیدنت.. دیگه نشنیدنت، دیگه لمس نکردنت و دیگه حس نکردنت! شایدم چیزای دیگه .. اما قطعا بی دلیل نبود..

اون موقع ترس قضاوت شدن نداشتم ، من توو زندگیم خیلی کم پیش اومده مورد قضاوت بقیه قرار بگیرم .. هرچند به اشتباه ولی هر قضاوتی بوده خودم انجام دادم برای زخم زدن به خودم! برای دل کندن از تو .. برای پذیرفتن چیزی که قرار نیس اتفاق بیوفته.. برای پذیرفتن چیزایی که قراره اتفاق بیوفته.

میدونی تلخ ترینش وقتیه که تو از حسی که به یکی دیگه داری پیش من بگی، همیشه از اون تکست روی اون عکس و اون پستم تو تایم لاین اون چت میترسیدم! ولی شد دیگه !

گفتی قسم به رنگ چشام که موردعلاقشه بجز اون کسی رو نمیبینم نه اینکه نبینم، ولی دیدن بقیه فرقی با دیدن دیوار نداره برام .. من فقط به اون فکر میکنم و این نگاهم به اون منظومه فکر منو تشکیل میده تو ذهنم تا بجز اون چیزی نخوام!

قشنگ میگفتی که کاملا یادمه و یادم نیست .. با خودم گفتم قسم به رنگ چشات که بعد از این فقط همین رنگو میخوام ببینم .. هیچ حسی از رنگای دیگه نمیگیرم .. زندگیم سیا و سفید شد بعد از اون حرفت .. تشکیل شد از دو رنگ! رنگی که الان منو با اون خطاب میکنن حتی!

سخت بود برام پذیرفتن اینکه تو حسی که من بهت دارمو به یکی دیگه داری .. شاید خیلی کمتر .. و وااای که شاید خیلی بیشتر! 

نمیدونستم کیه، نمیدونستم و نمیخواستمم بدونم . دونستنش باعث میشد کلی قضاوت کنم خودمو.. کلی تخریب شم. کلی از نداشته‌هام جلوم قد بکشن و کلی از سوالات چرایی توی ذهنم رژه برن که آره دیدی گفتم نمیشه!؟

حالم بد بود اون روز خیلی بد، اینجا یه پستی گذاشتم همه بود و نبود رفاقت و رابطمون رو نوشتم. تهشم تسلیم شدم .. رفتم و مدت زیادی آنلاین نشدم اینجا. من شکست خورده بودم! از تو.. از تنها دارایی آیندم. انگار امیدتو ازت بگیرن که تنها داراییت برا زنده موندنه، انگار انگیزت صفر شده باشه و انگار توان بلند شدن نداشته باشی.. 

بعد از اون دور شدیم از هم .. خیلی دور، تو رفتی یه شهر دیگه بقصد تحصیل. و منم راهم عوض شد.

اما هنوز توی فکرم تو بودی .. 

تا اینکه چند ماه قبل بهم زنگ زدی که آره چه بی معرفت شدی سراغ رفیقتم دیگه نمیگیری و از این صوبتا و خلاصش قرار شد هم رو ببینیم .. یعنی بیشتر باهم وقت بگذرونیم ..

نمیتونستم باهات مثل قبل برخورد کنم .و دلمم نمیومد صمیمی نباشم و فیلمی باشه همه چیز. چون من هنوزم همون حس رو داشتم . خیلی گذشته از اون روزا ولی برای من هنوز تازگی داره .. هنوزم قویِ و پاش واستادم 

با خودم گفتم دوستانه و غیردوستانه چه صیغه ایه کنارش باش و خودتو ثابت کن .. بجنگ براش، شاید شد،  حتی یه درصد ارزششو داره بی شک .. 

گاهیم اعتماد بنفس کاذبه..

ولی خب :) برای من انگار همیشه دیر شده .. شایدم همیشه دیر میرسم .

امشب تو برای همیشه با یکی دیگه یکی میشی، و من هنوزم پای قسمی که به چشات خوردم هستم و دم نزدم از علاقم (: حقه؟

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






سلام به وبلاگم خوش اومدی ! چون اپ نمیشه .. میتونی اینستامو به همین ادرس دنبال کنی . ممنونم ازت
تمامی حقوق این وب سایت متعلق به Belong to the sky است. || طراح قالب avazak.ir